عجب رسمیه!
اینجا هم بوی عید به مشام میرسه.ولی از بهار زندگی خبری نیست! کسانی که اینجایند قربونی بیوفایی روزگارند!
لازم نیست کسی اینجا حرف بزنه ، کافیه توی چشماشون نگاه کنی همه چیز دستگیرت میشه!
اینجا خانه سالمندان است ، همون های که پیر شدن ولی هنوز هم دلشون تنگ میشه!
اینجا مادرا و پدرهایی رو می بینی که فقط یک همدم دارند، اون هم خدا ی خودشونه! الهی شکر! این کلام رو بارها در طول روز از زبان اینها می تونی بشنوی.
دلتنگی رو می تونی در همه چیز اینجا ببینی.همه چشم به راهند. اینها هم منتظر عیدند تا بچههاشون رو ببینند!
خاطراتشون رو بیاد میارن و آه و حسرت از دل هاشون بلند میشه ولی هنوز هم بچه هاشون رو دعا می کنن!
کنار تخت هاشون قاب عکس هایی رو می بینی.مادر ! عکس کیه ؟ این پسرمه . . این . . .
از روزگار گذشته برات تعریف میکنن.اگه گوش شنوایی باشه حرف های شنیدنی زیادی دارن. گاهی با صحبت هاش لبخند بر لبانش نقش می بنده و گاهی هم. . . .
میگه نمی تونم اخم بچهها و عروسا رو تحمل کنم،اینجا راحت ترم!
هر روز صبح ورزش میکنه و صبحانه ای و کار در کارگاه . . . در کارگاه صدای غمناکی به لهجه های محتلف به گوش میرسه! عجب رسمیه! رسم زمونه. . . .شاخه گلی بهش میدم تا شاید زندگی در این قفس کمی راحت تر بشه .
آخه اینها هم مثل ما دوران جوانی داشتند و "حرف های جوانی" می زدن. اما امروز رنجورتر از همیشه به صندلی خشک و خشن اینجا تکیه زده و حسرت روزهای از دست رفته جوانی!
پیرمرد دیگری از درد پا میناله اما در عین حال میگه دلم برای نوههام تنگ شده ، دوست دارم برای یکبار هم شده اون هارو ببینم .
اینها موقع تولد فرزندانشون، غصه زمین گیرشدن دوران پیری رو فراموش می کردند. دلخوش بودند که در دوران پیری اون ها تکیهگاهشونن ولی حالا. . .
راستی اینها چرا باید اینجا باشن! چرا بی مهری؟ چرا فراموشی؟
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ماها بعد ها چه یادگاری
می خواد بمونه خدا می دونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا می مونه